نعمت خانواده را یادآور شو تا از آن محافظت کنی:
جزیرههای جدای از هم، یک داستان اسطورهای و خیالی:
در این بخش مشکل فروپاشی خانوادگی را بررسی خواهیم کرد. با یک داستان خیالی و اسطورهای شروع ميکنم. در زمانهای گذشته یک جزیرهي زیبا بود. ساکنان جزیره آن را دوست داشتند و همدیگر را نیز دوست داشتند. یک خانوادهي بزرگ بودند. بزرگ خاندان در میان آنها بود، پدران، مادران، نوهها، پسران و دختران جوان. همگی یکدیگر را دوست ميداشتند و با هم صحبت ميکردند. با یک نگاه همدیگر را درک ميکردند، با هم شب گذرانی ميکردند، با هم غذا ميخوردند، هیچ وقت از حضور در کنار سفره اجتناب نميکردند. همه در زیر چتر خانواده جمع ميشدند. پسران جوان، دختران جوان را ميدیدند و این گونه ازدواج ميکردند. اگر بخواهی آنچه در جزیره بود را در یک کلمه خلاصه کنی ميگویی: امنیت.
ولی دنیا تغییر ميکند، خدای تعالی ميفرماید:
«وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً» [الأنبیاء: 35].
(و شما را با خیر و شر مىآزماییم.)
در این داستان اسطوری یک زلزله به وقوع پیوست. زمین شکافته شد و آن جزیره به چند جزیره تقسیم شد. حتی تختی که زن و شوهر رویش خوابیده بودند دو نیم شد و هر یک از آنان به تنهایی در یک جزیره افتاد. پدر و پسر در حالی که دست در دست هم داشتند زمین زیر پایشان شکافته شد و تبدیل به دو جزیره از هم دور شد، تا اینکه دستهایشان از هم جدا شد. در ابتدا همه گریستند، به هم نگاه ميکردند و برای هم دست تکان ميدادند. ولی بعدها گریه تمام شد و همگی به وضعیت جدید عادت کردند. بزرگ خاندان در جزیرهاش به همه پشت کرد و به کشاورزی در زمینش پرداخت و دیگر به خانواده نگاه نميکرد. پدربزرگها به تنهایی در جزیرهي خودشان بودند، فرزندان در جزیرهي خودشان به دور از خانواده، از آزادی خود خوشحال بودند. پدر و مادر در یک جزیره بودند. برخی از پدران و مادران هر یک به تنهایی در یک جزیره بودند.
بعد از مدتی مادری به شوهرش گفت: چرا نزد فرزندانمان در جزیرهي کناری نميرویم؟ پدر گفت: ما بزرگتریم، آنها باید نزد ما بیایند. برادر به برادرش گفت: من در اینجا خوشبخت نیستم، درست است که آزادی داریم اما امنیت نداریم. چرا نزد پدر و مادرمان نميرویم؟ برادر به او جواب داد: بگذار همین جا بمانیم، آزادی شیرینتر است.
این یک داستان اسطورهایست، اما واقعیت دارد، در خانه و خانوادههای ما اتفاق افتاده است. اتاق هر یک از ما به منزلهي یک جزیرهي تک و تنها است. کسی نمرده ولی با گوشه نشینی مثل مردگان شدهاند. در اینجا ما از طلاق یا اختلافات زناشوی یا خشونت خانوادگی صحبت نميکنیم، بلکه از فروپاشی، دوری، بی¬زبانی، عدم اهتمامات مشترک، سرد شدن ارتباطات و منجمد شدن آنها صحبت ميکنیم. خانه مثل یک هتل شده است، این یکی کلید را به آن یکی ميدهد و آن دیگری اتاقها را تمیز ميکند. اکنون ما مثل خمرهی سربسته شدهایم. گمان ميکنیم که داخلش یک گنج است اما زمانی که خمره را باز ميکنی از خالی بودنش غافلگیر ميشوی. تا آن جا که برخی به وسیلهي کاغذهایی که به درب یخچال ميچسبانند با هم صحبت ميکنند. برخی با ایمیل صحبت ميکنند، تا آن جا که یکی ایمیلی برای نامزدش ارسال کرد و در آن به او اعلام کرد که نامزدی را فسخ کرده است!
من وضعیت خانهي یکی از ثروتمندان را برای شما توصیف ميکنم: پدر مشغول مشاهدهي کانال «الجزیره» است. برخی از فرزندان «ام. بی. سی. 2» را دنبال ميکنند. یکی از فرزندان مشغول مشاهدهي یک فیلم ویدئویی است. پسر کوچک ساعتهای متوالی مشغول بازی با «پلی استیشن» است که پدر برای او خریده تا او را مشغول کند و پسرش مزاحم او نشود تا حواسش را پرت نکند. دختر با دوستش چت ميکند. پسر بزرگ در اتاقش را بسته و تلفنی با دوست دخترش صحبت ميکند. مادر در آشپز خانه مشغول آماده کردن تقاضاهای پی در پی است. اگر برای مشاهدهي یک برنامه با هم جمع شوند بی سر و صدا آن را نگاه ميکنند و بعد از پایان برنامه هر کس به سویی ميرود. چرا به بررسی آنچه با هم مشاهده کردهاند نمیپردازند؟ چرا در این زمینه با هم گفتوگو نميکنند؟ این فروپاشی منجر به نابودی ميشود.
امت ما امت بزرگی است، ولی چیزهایی زیادی ندارد که بر آن تکیه کند. اگر خانواده ضایع شود، تا دویست سال دیگر امید هم ضایع ميشود.
ویژگيهای انزوا و گوشهنشینی:
انزوا یک بیماری و اوّلین میخِ پیکرهي طلاق و اعتیاد فرزندانمان به مواد مخدر است. اوّلین چیزی است که دختر را بر آن ميدارد که در خارج از خانه به دنبال محبت باشد. یکی از اسباب خیانتهای زناشویی است. مهمترین ویژگياش این است که تدریجی و آهسته ميآید نه ناگهان. با توقف خارج شدن خانواده با هم شروع ميشود، سپس جمع شدن دور سفرهي غذا متوقف ميشود، پس از آن گفتوگو در میانشان متوقف ميشود، و بعد از آن هیچ چیز مشترکی آنان را دور هم جمع نميکند. وقتی به خود ميآیند که از هم دور شدهاند. دوباره همدیگر را نميبینند، یا همدیگر را احساس نميکنند. علیرغم اینکه در اتاق مجاور هم هستند. این تدریجی بودن شبیه به داستان قورباغهها است.
داستان قورباغهها:
حکایت کنند که مجموعهای از غورباغهها به خاطر رسیدن آب به نقطهی جوش بدون هیچ مقاومتی مردند. شاید از این مسأله تعجب کرده و باور نکنی و بگویی اگر قورباغه داخل آب جوش گذاشته شود به طور طبیعی باید به بیرون بپرد. آری، ولی قورباغهها را مستقیماً داخل آب جوش نینداختند، بلکه در آب ولرم گذاشتند و پس از آن محققان شروع به افزایش تدریجی دمای آب کردند. هر چه درجهي حرارت را بالا بردند قورباغهها خود را با این اوضاع بد وفق دادند. تا اینکه آب به دمای جوش رسید و دیگر فرصت از دست رفته بود و قورباغهها نتوانستند به بیرون بپرند و مردند.
اکنون ما باید قبل از رسیدن به نقطهی جوش خانههایمان را دریابیم. بعضی از خانهها بالفعل شروع به جوشیدن کردهاند. خیانتهای زناشویی... بعضی اوقات کارهایی از یک زن سر ميزند که هیچ کس چنین کاری را از او انتظار ندارد. ميبینی که با چت یا تلفن شروع به گفتوگو با جوانی ميکند، یا جوانی را ميبینی که دوستانش نزد او از پدر و مادرش ارزشمندترند، او تاب دیدن پدر و مادرش را ندارد. خانههایتان را دریابید قبل از اینکه به نقطهی جوش برسد.
سنجش:
از گروهی از روانشناسان کمک خواستم و تقاضا کردم یک سنجش انجام دهند تا برای تو روشن شود از چه خانوادهای هستی. هر کس بیشتر از هفتاد درصد کسب کند در خانوادهي سالمی است. بعضی از سؤالهایشان چنین بود: آیا باهم به گردش ميروید؟ آیا با هم غذا ميخورید؟ آیا اسراری بین شما وجود دارد که به هم بگویید؟ آیا با هم عبادت ميکنید؟ آیا به سخنان هم گوش ميدهید؟ نظر سنجی در سایت «عمرو خالد دات نت» موجود است هر کس ميخواهد به آن رجوع کند.
یا یک خانواده بنا کن یا یک زندان بساز «داستان فیلها»:
یک داستان برایتان تعریف ميکنم، ميتوانم آن را در یک جمله خلاصه کنم: «یا یک خانواده بنا کن، یا یک زندان بساز.» یا خانوادههای قوی و مستحکم بنا کنید یا تعداد زندانها را زیاد کنید. چون عدم وجود این خانوادهها یعنی زیاد شدن تعداد جنایتکاران. این داستان یک فیلم از شرکت «ناسیونال گیو گرافیک» است. داستان فیلم دربارهي گروهی از فیلها است که در جنگل مجاور تعدادی از روستاهای هند زندگی ميکردند. ساکنان این روستاها را کشاورزان تشکیل میدادند و به کار کشاورزی مشغول بودند. بعد از انسان فیل حیوانی است که از همه بیشتر به صورت خانوادگی زندگی ميکند. فیلها از خلال آموزش بزرگ به کوچک، خانواده را از هم به ارث ميبرند. این فیلها عادت داشتند که هر شب با فیلهای کوچک به سراغ روستاهای مجاور بروند و محصولات کشاورزان را بخورند. این امر خشم کشاورزان را بر انگیخت و سر راه آنان موانع خار دار گذاشتند. ولی فیلها این موانع را با پاهایشان لگد ميکردند و وارد مزرعه ميشدند و محصولات را ميخوردند. کشاورزان برای فیلها فلفل ميگذاشتند یا بمب فلفل به سویشان پرت ميکردند تا آنان را دور کنند، اما بی فایده بود. در آخر تصمیم خطرناکی گرفتند: کشتن فیلهای بزرگ. کشتن پدران و مادران. چون آنها گلهي فیل را هدایت ميکردند. آنان گمان ميکردند با این کار مشکل حل ميشود. وقتی تربیت کنندهي فیلها از بین رفت نسلی از فیلها به وجود آمد که وحشی شده بودند. این فیلهای کوچک بزرگ شدند و به انسانها هجوم آوردند. تعدادی از انسانها را کشتند، خانهها را خراب کردند و روستاها را ویران کردند. مردم برای حل این مشکل مجبور شدند که فیلهای بزرگی از آفریقا بیاورند تا فیلهای کوچک را تربیت کنند. بعد از شش ماه صلح به روستاها بازگشت و فیلها به خوردن محصولات اکتفا کردند. در پایان فیلم نوشته شده بود: «یا یک خانواده بنا کن، یا یک زندان بساز.» تمام اتفاقات این فیلم را تصویر برداری کرده بودند. آیا ميخواهیم واردات پدر داشته باشیم! ميخواهیم چکار کنیم؟
نعمت خانواده را احساس کنید:
خانههایتان را در یابید که این آخرین چیزی است که برای ما باقی مانده است. قبل از اینکه خانواده را از دست بدهیم نعمتش را احساس کنیم. پدر نعمت است، مادر نعمت است، همسر، برادر، خواهر، پسر، دختر و پدربزرگ نعمت هستند. هر یک از اینها نعمت هستند. شاید برخی آنان را احساس کنند و برخی آنان را احساس نکنند، مگر بعد از اینکه آنان را از دست بدهند. خدای تعالی ميفرماید:
«وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ بَنِینَ وَحَفَدَةً وَرَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ أَفَبِالْبَاطِلِ يُؤْمِنُونَ وَبِنِعْمَتِ اللَّهِ هُمْ يَكْفُرُونَ» [النحل: 72].
(خدا براى شما از میان خودتان همسرانى قرار داد و از همسرانتان فرزندان و فرزندزادگان پدید آورد و از چیزهاى خوش و پاك روزیتان داد. آیا هنوز به باطل ایمان مىآورند و نعمت خدا را كفران مىكنند؟)
از کسانی که این نعمت را از دست دادهاند بپرسید.
ای جوان، به کودکان سر راهی نگاه کن و این نعمت را احساس کن.
ای پدرِ مشغول، به پدری که پسر و دخترش را از دست داده است نگاه کن و از او بپرس: اگر روزگار به عقب برگردد چکار ميکنی؟
ای زنی که از شوهرت خوشت نميآید، تو در نعمت هستی مبادا خیانت کنی.
به فرمودهي خدای تعالی نگاه کن که ميفرماید:
«أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنَى بِالَّذِی هُوَ خَيْرٌ» [البقرة: 61].
(آیا مىخواهید آنچه را كه برتر است به آنچه فروتر است بدل كنید؟)
شکر نعمت کنید قبل از اینکه آن را از دست بدهید. شاید از دست دادن با طلاقی باشد که از روی شهوت صورت ميگیرد یا دلیل پوچی داشته باشد. بعد از آن شوهر ارزش همسرش را درک میکند و میخواهد آن را برگرداند ولی بی فایده است.
داستان یتیم خانه:
یک داستان عجیب برای شما بیان ميکنم. یک شرکت از یکی از زنان کارمندش تقاضا کرد که کار خیریهای انجام دهد که عبارت است از بازدید از یتیم خانه. وقتی آن خانم به آن جا رفت یتیم خانه کاغذهایی به بچههای یتیم داد که در آن عکس قلب نقاشی شده بود. از آنان تقاضا کردند که آن را رنگ کنند. کودکی که در کنار آن خانم بود قلب را سورمهای تیره رنگ آمیزی کرد. خانم گمان کرد که رنگ دیگری ندارد، ولی کودک گفت: «این رنگ قلب من است.» خانم او را در آغوش گرفت و بوسید و او را غرق مهر و محبت کرد. آن روز را با او گذراند. او در دامن آن زن بازی ميکرد و او را در آغوش ميگرفت. گویا ميخواست تمام نیازهای خود را برآورده کند. سپس دوباره به رنگ آمیزی پرداخت و آن زن مشغول شد و او را فراموش کرد. وقتی ميخواست از یتیم خانه خارج شود ناگهان دید که آن کودک لباسش را ميکشد و ميگوید: «رنگ قلبم تغییر کرد، رنگش زرد شد.»
ای جوان، تو در نعمت به سر ميبری، ممکن بود تو به جای آن کودک باشی، پدر و مادرت نعمت هستند، نزد آنان برو و دستانشان را ببوس.
در میان پدرم و فرزندانم «یک داستان تأثیرگذار»:
دختر خانم سرگذشتش را چنین بیان ميکند و ميگوید: ازدواج کردم و خداوند چند فرزند به من داد. ارتباطم با پدرم سست شد. هرازگاهی با او تماس ميگرفتم. او به خاطر کوتاهيام مرا سرزنش ميکرد. فرزندان و کارم را بهانه ميکردم ـ هر بهانهای ـ تا اینکه یک روز برادرم با من تماس گرفت و گفت: «پدرت را دریاب، او بر اثر سکتهي مغزی در بیمارستان است و لحظات آخر عمرش را ميگذراند.» به سرعت به طرف بیمارستان به راه افتادم. گذشتهام مثل فیلمی از ذهنم ميگذشت. به یاد آوردم زمانی را که پدرم در کودکی مرا محکم در آغوش ميگرفت، زمانی که قبل از خواب برایم قصه ميگفت و پول توجیبی به من ميداد. او را به یاد ميآوردم که مرا به گردشگاه مورد علاقهام ميبرد تا من خوشحال شوم، درحالی که خودش دوست داشت به جای دیگری برود. به یادآوردم که من با او چکار کردم. یک نعمت واقعی را که از آن غافل بودم احساس کردم. وارد بیمارستان شدم، دیدم بیهوش بر پشت افتاده است. ایستادم و به او نگاه کردم و گذشته را با خود مرور کردم. ناگهان پرستار حرف عجیبی زد. به من گفت: «آیا ميتوانی در کنارش بنشینی و دستش را بگیری؟» آخرین باری که دست پدرم را گرفته بودم کی بود؟ وقتی کودک بودم. در تمام سالهای گذشته من غافل بودم. آیا از ابراز احساساتم خجالت ميکشیدم، در حالی که من دختر و رمز مهر و محبت بودم. دست پدرم را گرفتم، این آخرین باری بود که دستش را گرفتم، چون چند ساعت بعد فوت کرد. چند ماه بعد با پسر و دختر کوچکم راه ميرفتم. پسرم دستم را گرفت، دخترم ده ساله بود، احساس ميکرد که بزرگ شده است و نميخواست دستم را بگیرد. به خاطر پسرم خوشحال بودم، ولی نميتوانستم به دخترم بگویم که دستم را بگیر. ولی آرزویم این بود که داستان پدرم را برای او تعریف کنم که آنچه برای من اتفاق افتاده بود برای او پیش نیاید. با خود گفتم: پروردگارا! آیا این مجازات من است؟ اکنون من به سوی تو توبه ميکنم پس کاری کن که دخترم دستم را بگیرد قبل از اینکه من هم بمیرم.
خانواده نعمت است.
نظرات